من و ریحانه!
بچه بودم. فکر کنم 12 سالم بود. این رو هم میدونم که یا اواخر زمستون بود یا اوایل بهار. اون وقتا یه سریال پخش میشد به اسم «به رنگ صدف». یه شخصیت هم داشت به اسم ریحانه.
یه قرار بود بریم گشت و گذار و تفریح و صحرا و اینا؛ تکرار اون سریال قبل از ظهر بود و من داشتم با لذت خاصی نگاه میکردم. از اونها اصرار که بریم و از من انکار. وقتی دیدن نمیتونن من رو از پای تلویزیون بکَنن دست به یه توطئه وحشتناک زدن!
مامان گفت: «یعنی تو اینقدر این ریحانه رو دوست داری؟» و ادامه داد: «نکنه میخوای زنت بشه؟!» البته به شوخی اینا رو گفت.
من هم امل! زدم زیر گریه. اون روز هم باهاشون رفتم اما همش داشتم اشک میریختم.
کلمات کلیدی :